تجربه زیسته ابراهیم اعتصام از معلمی تا اسارات ومدیرکلی و دغدغه های فرهنگی او

رسانه معلم به نقل ازوب سایت اخبارآموزش وپرورش:

دفترکارابراهیم اعتصام معاون امور استان‌های کانون مدارس اسلامی، دفتری در بوستان کتاب در خیابان پاسداران؛ وقتی به محل مصاحبه رسیدیم، مردی میانسال و سیستانی‌الاصل با گرمی به استقبالمان آمد و در بدو ورود آنچه که نظرمان را به خود جلب می‌کرد، تمثال مقام معظم رهبری بود که در زیر آن نوشته شده بود امیر قافله عشق «شاید از حادثه می‌ترسیدیم، تو به ما جرأت طوفان دادی».

در دفتر، مجموعه‌ای از کتبی که در راستای تربیت اسلامی و معرفی مدارس اسلامی در دوره‌های مختلف بود، بسیار دیده می‌شد و در گوشه‌ای دیگر بسته‌هایی با عنوان پشتیبان تربیتی، تولید کانون مدارس اسلامی که در سطح کشور توزیع می‌شود به چشم می‌آمد و نرم‌افزارها و کتب الکترونیکی تعلیم و تربیت مورد نیاز مربیان پرورشی نیز قفسه‌های کتابخانه را اشغال کرده بود.

آنچه پیش روی شماست گفت‌وگو با این معلم ایثارگر است:

متولد شهرستان هامون سیستان

بنده ابراهیم اعتصام هستم؛ متولد 1338 در منطقه شیب‌آب که در حال حاضر به شهرستان هامون تبدیل شده است و در منطقه سیستان و روستای سولکی به دنیا آمدم؛ این روستا مرکز ثقل کارهای فرهنگی روستاهای اطراف بود و خانواده‌ام، خانواده‌ای مذهبی بودند که پای منبر علما و وعاظی که برای تبلیغ می‌آمدند می‌رفتند و دو برادر و سه خواهر بودیم که با پدر و مادرمان یک خانواده هفت‌نفره تشکیل می‌دادیم.

تنها مدرسه‌ای که در روستا بود، همان مدرسه ابتدایی بود و در محل ما یک مکتب‌خانه بود که آموزش قرآن و ادعیه، گلستان، بوستان، مثنوی معنوی را هم آموزش می‌دادند و یک سال بنده را از مدرسه گرفتند و تحویل ملا دادند و ملا شخصی به نام شیخ اسماعیل کیخا بود و همسرش هم ملا لیلا کیخا بود که او نیز تدریس می‌کرد و بنده سه ماه همه آن چیز که در مکتب‌خانه برایمان پیش‌بینی شده بود، فراگرفتم اما مدارس کارشان شروع شده بود.

شده بود آخر آبان‌ماه و من آن سال از مدرسه ماندم و با نظر معلم قرآن و توافقی که با پدرم کردیم قرار شد بنده به عنوان دستیار ایشان در مکتب‌خانه همکاری کنم.

اولین حقوق معلمی در سن 12 سالگی

وی با تکریم و احترامی که از من می‌کرد به شکلی برخورد می‌کرد که من احساس می‌کردم معلم کلاس هستم و کار معلمی را از 11، 12 سالگی شروع کردم.

در پایان که مکتبی فارغ‌التحصیل می‌شد، حق‌الزحمه‌ای داده می‌شد و هر مکتبی که من با آنها کار می‌کردم جناب ملا حق‌الزحمه‌ای نیز به من می‌داد؛ یعنی اولین حقوق معلمی را همان 12، 13 سالگی دریافت کردم و این را لطف خدا دیدم و فوق‌العاده به کار معلمی علاقمند شدم.

بعد از آنکه جزو شاگردان خوب مکتبخانه تعیین شدم و یک‌سال کار کردم، بچه‌های فامیل را آموزش می‌دادم و کلاس‌های قرآن را آموزش می‌دادم و در تابستان کمک‌کار پدرم در کار کشاورزی بودم.

در سال 54 ورود یک روحانی جوان به نام شیخ حسین مهدی‌زاده به روستایمان همراه شد؛ این طلبه جوان سه ماه در روستایمان مستقر شد و بسیار باانگیزه و با نشاط بود و برای همه اقشار از بچه‌های ابتدایی تا پیرمردها کلاس پیش‌بینی کرد و از صبح زود تا پاسی از شب کلاس‌های مختلف و احکام را برپا می‌کرد.

در آن تابستان، این روحانی برای مجموع 25 نفره دانش‌آموزان اردویی را پیش‌بینی کرد و به کوه خواجه زابل که وسط دریاچه هامون واقع شده است برد که با قایق انتقال داد و روی کوه دکلی بود که پای بتن آن شعار «خدا، شاه، میهن»نوشته بود و شیخ گفت: «در این رابطه صحبت می کنم» و درباره فساد شاه صحبت کرد و گفت: «باید مبارزه کرد» و آن اردو طرز تلقی جدیدی در بین دانش آموزان ایجاد کرد.

شرکت در آزمون مقطع ابتدایی

سال 55 آزمونی برای دانشسرای مقدماتی می‌گرفتند و دوره دو ساله داشت و دانش‌آموزان نیز دانش‌آموزمعلم بودند و بعد از اینکه درس‌شان تمام می‌شد، معلم مقطع ابتدایی می‌شدند که بنده در دانشسرای زاهدان شرکت کردم.

سال 56 در جریان اهانت روزنامه اطلاعات به امام(ره)، استادی به نام آقای حاتمی، روزنامه را به دانشسرای مقدماتی آورد و در ُبرد نصب کرد و منجر به تظاهرات و آتش زدن عکس شاه و تعطیلی دانشسرا و دستگیری استادمان شد و به دنبال آن با خفقانی که در آنجا بود باعث شد عکس‌ها پایین کشیده شود و شعار مرگ بر شاه که مرسوم نشده بود احیاء شود و تعهدات شدیدی از بقیه دانشجویان گرفته شد.

یکی از همکلاسی‌های خوب‌مان که در دفاع مقدس شهید شد شیخ عباس دهباشی بود که از کلاس سوم راهنمایی به حوزه رفت؛ روحانی مبارز در منطقه سیستان، شهید حسینی طباطبایی بود که نماینده سیستان در شورای اسلامی بود که در حادثه هفتم تیر شهید شد که در آن زمان وی پایگاه مبارزین انقلاب و میزبان و پناهگاه آنان بود و در مسجد حکیم زابل کلاس داشت و بچه‌های نخبه را هم جذب می‌کرد و یکی از بچه‌های نخبه که پسر دایی بنده بود و به نوعی مشارکت فعال داشت به حوزه رفت و تا سال 56 به قم آمد و از طلبه‌های مرحوم مشکینی شد.

موقعی که به قم آمد با آن زمینه‌ها و روحیاتی که شهید شیخ عباس برخوردار بود ، برای اعلامیه‌هایی که از امام(ره) در ایران چاپ می‌شد، رابطی بین قم و سیستان بود و با هماهنگی شهید حسینی طباطبایی اعلامیه را می‌آوردند.

شهید دهباشی طلبه قم بود و با فدائیان اسلام نیز همکاری داشت و در قم دو ماه بازداشت شده بود که در چاپ و نشر اعلامیه‌های امام اعتراف نکرد و هر کسی را در کارش وارد نمی‌کرد

دستگاه تایپ کوچکی داشت و یک دستگاه تکثیر کوچک که خودش طراحی کرده بود البته کار تایپ و تکثیر را در خود روستا انجام نمی‌دادیم.

کارهای مربوطه را این طلبه جوان در تاریکی شب در فاصله 3، 4 کیلومتری از روستا و بر سر مزرعه دایی‌مان با چراغ فانوس انجام می‌دادیم و آخر شب تا اذان صبح بین منازل و مساجد روستاهای اطراف پخش می‌کردیم.

حدود 2 ماه به پیروزی انقلاب شخصی به دنبال بنده و همکارم عباس سرگزی آمد و گفت: 42 نفر در کل منطقه علیه شاه کارهای خرابکارانه انجام می‌دهند، ولی سر دسته آنها شما 2 نفر هستید، اما تعهد دادم شما دیگر در منطقه حضور پیدا نکنید.

پس از این هشدار؛ پدرم اعلامیه‌های امام(ره) را در باغ انگوری دفن کرد چرا که تهدید کرده بودند منزلمان را بازدید می‌کنند؛ رفتنمان به زاهدان بعد از آن تذکر طوری شد که با بچه‌های محل قرار گذاشتیم پایان هفته‌ها را بیاییم و کارمان را انجام دهیم و شهید دهباشی هم دستگیر شده بود.

شهید دهباشی تا اوایل دی‌ماه بازداشت بود اما آزاد که شد دوباره رفت و آمد او برقرار شد و کارهای قبلی انجام می‌گرفت.

روزی که حضرت امام(ره) به تهران رسیدند خیلی ها گوسفند و گاوی که داشتند را به برکت ورود حضرت امام(ره) قربانی کردند و روز ورود امام(ره) یعنی 12 بهمن 57 بنده زاهدان بودم و گفتند «تلویزیون ورود آقا را نشان می‌دهد» که راهپیمایی‌ها چه شیعه و چه سنی در زاهدان هم شدت گرفت و بعد برگشتیم زابل.

راهپیمایی چماقداران در زابل

در یکی از روزهای 16 و 17 بهمن 57 راهپیمایی توسط چماق‌داران در شهر زابل انجام دادند که آدم‌های شرور و سر و صورت بسته با وانت توسط ساواک با چوب و قمه به دست در مرکز شهر هجوم آوردند و طلافروشی‌های مردم را غارت کردند و مردم را زخمی کردند و نیروهای دولتی از آنها حمایت می‌کردند و تا نماز ظهر این درگیری ادامه داشت.

بعد قشر دانش‌آموز، معلم ، فرهنگی و روحانیون با تمام وجود به صحنه آمد که حدود 5 روز بعد جشن پیروزی انقلاب را گرفتند و در همان روستا در شب 24 بهمن 57 مردم به همان حال و هوا طوماری خطاب به امام(ره) نوشتند و اعلام کردند ما گوش به فرمان شما هستیم با تمام وجود و آماده ایثار در راه انقلاب شما هستیم و به شهید حسینی که نماینده امام(ره) در سال‌های مبارزه در سیستان را برعهده داشتند، تقدیم کردند.

مهر 58 اولین سال درس دادن

پس از پیروزی انقلاب به زاهدان برگشتیم و کلاس‌های سال دوم دایر شد و امتحانات خرداد سال 58 را برگزار کردیم و 16 مهر 58 هم بنده ابلاغ گرفتم و به عنوان معلم ابتدایی در یکی از روستاهای مرزی سیستان به نام روستای «خواجه احمد» در منطقه شهرستان زهک مشغول به کار شدم یعنی اولین مهر نظام جمهوری اسلامی معلم بودم و معلم سوم ابتدایی با 18 دانش‌آموز شدم.

در روستایی که درس می‌دادم به دنبال جهاد، بهداشت و درمان، برق و جاده‌سازی رفتم و زندگی خیلی خوب و خوشی داشتیم و بعد از ابتدایی، راهنمایی و کلاس اول دبیرستان را راه‌اندازی کردیم و این روستا به مرکز فرهنگی انقلاب اسلامی تبدیل شد و مسجد روستا را فعال کردیم.

در کل سیستان و بلوچستان درصد باسوادی در سال 57، 29 درصد بود که در حال حاضر به 90 درصد رسیده است.

آذرماه 59 ازدواج کردم

سال 58 که معلم شدم پدرم به دیدن من آمد و باورش شد حقوق‌بگیر شدم و آخرهای هفته که می‌آمدم می‌گفت باید ازدواج کنی و در آذر 59 در سن 20 سالگی با یکی از اقوام ازدواج کردم که حاصل آن 3 دختر و 2 پسر است.

سال 58 با تشکیل بسیج، همراه با کار معلمی به کار بسیج ورود پیدا کردم و بعد منتقل شدم به منطقه خودمان بخش «شیب آب» که حالا شده شهرستان هامون و معاون آموزش و پرورش بخش شدم و با رتبه خوبی که داشتم مقطع فوق دیپلم را هم گذراندم و بعد به سپاه مأمور شدم و سه مرحله توفیق حضور به منطقه را داشتم و سه فرزند داشتم و در محل روستا زندگی می‌کردیم.

آخرین اعزام به جبهه بعد از سقوط فاو بود و فراخوانی دادند و وقتی رسیدیم اهواز گفتند فاو سقوط کرده که یک مرخصی آمدم و برگشتم و در تک شلمچه شرایطی به وجود آمد که بیش از دو سال به اسارت نیروهای بعثی عراق درآمدم.

در خرداد سال 67 در لشکر 41 ثارالله به عنوان بیسیم‌چی گردان بودم که 20 نفر از فرهنگیان در یگان مخابرات و بیسیم‌چی بودیم.

امریکا رسماً اعلام حمایت از عراق را کرد؛ در 4 خرداد 67 عملیات فراگیر را در شلمچه را انجام داد و گردان ما که در رأس یک زاویه در دریاچه ماهی قرار گرفته بود و شب آن روزی که عراق عملیات داشت من بیسیم‌چی بودم و همراه فرمانده بودم و بچه‌های اطلاعات عملیات اعلام کردند تجهیزات فوق‌العاده‌ای به خط مقدم ورود پیدا کرده است.

رفت و آمد ادوات نیروهای عراق به حدی زیادی بود و صبح وقتی دقیق شدیم موانع خورشیدی، مین‌های ضدنفر، ضدتانک با تجهیزات فراوان حضور داشتند.

توپخانه ما آتش‌باری خوبی روی خط دشمن انجام داد و هواپیماها بمباران خوبی روی خط دشمن انجام دادند و عملیات 4 خرداد 67 شروع شد و گردان 409 لشکر 41 ثارالله وارد عملیات شد و تانک‌های دشمن هجوم آوردند و بچه‌ها جلو رفتند؛ ما تصور می کردیم دشمن عقب‌نشینی کرده است اما متوجه شدیم در خط پشتیبانی پرچم‌های عراق بالا رفت.

یعنی از دو جناح خط شکسته شده بود ولی ما تصور می کردیم خط هنوز پایدار است.

وقتی عراق پیشروی کرد گرمای 50 درجه خردادماه در شلمچه بود بچه‌ها اکثراً زخمی بودند و خاکریز و سنگرها دست عراقی‌ها افتاده بود؛ بچه‌ها به طور پراکنده در چاله‌ها افتاده بودند و زمین‌گیر شده بودند و اسارت در آن روز اتفاق افتاد و ا تا روز آخر به عنوان اسیر مفقودالاثر بودیم.

نگهداری‌مان ابتدا یک‌ماه در زندان الرشید عراق انجام گرفت که مرکز استخبارات عراق بود و بعد از این مدت به اردوگاهی در منطقه تکریت محل زادگاه صدام انتقال دادند و اردوگاه داخل پایگاه نظامی بود که متوجه شدیم در پایگاه شکاری الرشید استان صلاح‌الدین که بزرگ‌ترین پایگاه هوایی عراق بود، هستیم.

به صلیب سرخ اجازه دیدن‌مان را  نداده بودند و در ایران هم مفقود اعلام مان کرده بودند و دشمن هم نیروهایی که در اردوگاه به کار می‌گرفت نیروهای بعثی خطرناک وهابی و سلفی بودند.

اردوگاه نیز سه قطعه داشت و در آن بسیجی، جهادی ، پزشک، استاد دانشگاه، کشاورز، محصل، دانشجو و بی‌سواد نیز همراه‌مان بودند و قساوت به حدی بود که افسر بعثی دست بسیجیان کم سن و سال را می‌گرفت و می‌چرخاند و پرتاب می‌کرد.

خیلی‌ها ضربه مغزی شدند، دنده‌ها خورد شد، چشم‌ها درآمد و تعدادی از بچه‌ها در شکنجه‌ها شهید شدند؛ اولین چیزی که به ذهنمان رسید این بود که چه کار کنیم تا زنده بمانیم

بازجویی توسط منافقین

در همان زندان استخبارات در ساعت 11 صبح روی زمین و در گرمای شدید به صورت لخت می‌خواباندند و توسط منافقین بازجویی می‌شدیم و آنها شناسایی می‌کردند.

پاهایمان آبله زد و پوست انداخت؛ آنها می‌خواستند ابهت و شجاعت بچه‌ها را بگیرند.

شما نمی‌توانید اسیری را شناسایی کنید که یک وعده شکمش از نان خالی سیر شده باشد.

نقش معلمین در اسارت

اردوگاه 12 قطعه بنده را به عنوان معلم زابلی می‌شناختند و با توجه به اینکه تجمع بیش از دو نفر ممنوع بود، برای هر 10 نفر یک سرگروه تعیین کردیم البته کتاب، جزوه و قرآن و همه چیز ممنوع بود و اگر قلمی می‌گرفتند در چاله بزرگ دستشویی می‌انداختند و روی شیشه شکسته غلت می‌دادند.

اما از جانب اسرا هرکس هر چیزی بلد بود به دیگران یاد می‌داد و بچه‌هایی که باسواد بودند قرار شد به بیسوادها بر روی زمین خاکی با تکه چوب و سنگ سواد یاد دهند؛ یعنی بدون کتاب و قلم و دفتر؛ در زمان آماده‌باش یکی معلم بود و یکی شاگرد و یک زنجیره ایجاد شده بود که باعث شد روحیات در برابر سختی‌های اسارت احیاء شود.

شهریور 69 آزاد شدیم؛ در 7 شهریور 69 وارد کشورمان شدیم؛ وقتی بازگشتم سه فرزندم را بعد از 30 ماه اسارت و دوری می‌دیدم و همسرم هم پدر و هم مادر بچه شده بود.

پس از بازگشت در سال 70 در کنکور سراسری شرکت کردم و در رشته دبیری الهیات دانشگاه سیستان و بلوچستان پذیرفته شدم و مدرک کارشناسی را سال 73 دریافت کردم.

در بهمن 73 از وزارت علوم بورسیه ادامه تحصیل در مقطع فوق لیسانس بدون کنکور فقه و مبانی حقوق اسلامی دانشگاه فردوسی مشهد تحصیل کردم و بعد معاون آموزش اداره کل آموزش و پرورش سیستان و پرورش را به مدت 4 سال برعهده داشتم؛ مدیر دانشکده شهید مطهری در زاهدان، مدیرکل آموزش و پرورش سیستان و بلوچستان به مدت 6 سال و 2.5 سال به عنوان معاون پرورشی سازمان آموزش و پرورش استثنایی کشور بودم و در شهریور سال جاری بازنشسته شدم.

فرهنگیان و معلمین هم در پیروزی انقلاب نقش مهمی داشتند و الگو بودند و در سال‌های بعد از پیروزی انقلاب نیز 4900 معلم شهید، 8000 آزاده معلم در همه دوره‌ها نقش‌آفرین بودند و امروز هم بسیج فرهنگیان این نقش را داراست.

امروز خود جوانان و اندیشمندان برای کشور تصمیم می‌گیرند و جوانان به خودباوری رسیدند و شعار آزادی‌بخشی در سراسر جهان به برکت انقلاب اسلامی شکل گرفته است

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *