رسانه معلم-ادامه بیان تجربه زیسته مجاهدانه سرکار خانم عمادی معلم -همسر شهید سید رضی موسوی
-وابستگی زیاد سید رضی به فرزند مریضش- هر چه دارم از اوست
اولین فرزندمان آقا صادق، یک سال بعد از ازدواج در مرداد سال 65 متولد شد. بعد از او آقا سید محمدرضا را خدا به ما داد و آخرین فرزندمان هم لیلا خانم است. اسم پسرها را دقیق به خاطر ندارم پیشنهاد چه کسی بود، اما نام لیلا سادات را مادربزرگم انتخاب کرد. البته سید رضی دوست داشت نام او را بگذارد زینب اما مادربزرگ میگوید در بین بچهها هیچ کدام اسم من را ندارند، اگر شما صلاح میدانید اسم من را روی این دختر بگذارید که آقا سید هم خیلی خوشحال شد و قبول کرد.آقا سید محمدرضا هم که الان 31 ساله هست، در سن 2 سالگی بیمار شد و دچار معلولیت ذهنی است
. سید رضی همیشه میگفت: من هر چه دارم از این بچه دارم، همیشه به من میگفت خوش به حالت تو این بچه را به تنهایی بزرگ کردی، جای تو بهشت است، آن دنیا من را شفاعت کن! چون گاهی اوقات ما ایران بودیم و حاجآقا ایران نبود و من سعی میکردم خیلی بیماری محمدرضا را به حاجآقا نگویم که ذهنش مشغول و ناراحت شود
بهترین جمله این است که او ظاهر و باطنش یکی بود. هرچند در جایگاه همسر هم، من کوچکتر از آن هستم که بخواهم او را معرفی کنم و کارهایش را توصیف کنم.با این اوصاف سید رضی هم مثل همه انسان های دیگر در برهه هایی از زندگی پیش می آمد که از موضوعی ناراحت و عصبانی شود. در این شرایط ما در خانه مزاحم حالش نمی شدیم و می گذاشتیم آرام شود.
من اصلاً سوال نمیکردم چرا عصبانی هستی؟ به جرأت می توانم بگویم در زندگی تحت هر شرایطی، آقا سید جز بله، چشم از من چیزی نشنید! او را می شناختم و میدانستیم چطور باید باشیم و چطور باید رفتار کنم. می دانستم او می خواهد هر کاری قرار است انجام شود درست و دقیق باشد. کار نادرست بسیار ناراحتش میکرد. برای همین ما تلاش میکردیم کاری نکنیم که ایشان ناراحت شود.گاهی برای محک زدن خودم میگفتم حاجآقا اگر کسی در مورد من از شما سوال کند، چه جوابی میدهید؟ میگفت: میگویم این حاجخانم جز بله و چشم، نشده چیز دیگری به من بگوید و من را ناراحت بکند! تمام تلاش ما این بود ایشان در خانه اذیت نشود و از ایشان نافرمانی نکنیم. این رعایت ها از سر ترس نبود بلکه این عشق و علاقه بود که امورات زندگی ما را هماهنگ می کرد
. شاید بد است بگویم من در خانه سرباز او بودم، چون اغلب فکر می کنند سرباز یعنی اطاعت امر کردن از سر اجبار. اما من خودم را سرباز او می دانستم از این جهت که می خواستم در راهی که قدم گذاشته همراهی اش کنم تا در اموراتش موفق تر باشد و با ذهنی آسوده سختی ها را مدیریت کند. اگر ناراحت یا عصبانی میشد همگی در خانه به او احترام میگذاشتیم و احترام خاصی برای او قائل بودیم. نه اینکه بترسیم، ولی خودش بعد میگفت خدایا شکر که خدا زن عاقلی به من داده.من وظیفه خودم میدانستم همراهش باشم. به عنوان یک زن میتوانستم بگویم من خسته شدم، بچه بیمار دارم، تو هیچ وقت خانه نیستی! البته بگویم که همه چیز را برای ما مهیا میکرد، اگر خودش نبود من منتظر یک کیلو میوه نمیماندم، مثلاً اگر مهمان داریم من دغدغه مایحتاج نداشتم و می دانستم خودش فراهم می کند
قاطعیت میگویم که به عنوان همسر سید رضی موسوی، در این 40 سال و با داشتن یک فرزند معلول یک ساعت وقت ایشان را در زندگی نگرفتم. مثلاً خواهرهایش به او میگفتند ما ناراحت هستیم، تو یک برادر هستی، لیلا و پسرها پدر میخواهند، یک روز ما تو را سیر ندیدیم! سید می گفت: کارم واجب است! بعد می پرسید: مشکل شما چیست؟ بگویید من انجام بدهم، شما با من کاری نداشته باشید و آب پاکی را روی دست ما میریخت و ما هم میدانستیم باید چطور رفتار کنیم.صبوری من و شاید ایثار من هم از لطف و عنایت خدا بود
. مگر میشود آدم این همه صبوری و گذشت کند؟
من هم به عنوان یک همسر و یک زن جوان در اوایل زندگی خصوصا، خیلی آرزوها داشتم. دلم می خواست با همسرم راحت سفر بروم. برویم مشهد و مثل بقیه خانمها زندگی کنم ولی با وجود ایشان خودم را ساختم، اگر اینطور نبود هم من اذیت میشدم و هم او موفق نمیشد و این سید رضی الان نبود. طوری دیگری رفتار می کردم نمیتوانستم یک مادر خوب باشم، تمام تلاشهای من برای این بود که آقا سید را در زندگی خوشحال کنم، وقتی ایشان به یک جایگاهی برسد من هم با او شریک هستم ولی چه بهتر که همراه هم باشیم