امیر هاشمی مقدم
یونس غلامی کارگر ساده ساختمانی اهل روستای «رشکلا» آمل مازندران است . به او زنگ زده و خودم را معرفی کردم. همچنین توضیح دادم که برای پایاننامهام (که درباره گردشگران ایرانی در ترکیه است) نیاز به گفتگو و مصاحبه با او دارم. با روی گشاده پذیرفت و قرار شد جمعه پنجم بهمن ماه که از برنامه کوهپیمایی هفتگیاش برگشت، همدیگر را در خانهشان ببینیم. غروب جمعه خودم به روستا رساندم و به خانهشان رفتم. در اتاقش در طبقه بالای خانه پدریاش پس از احوالپرسی و…، گفتگو را آغاز کردیم .
هر سال برای نوروز به سفر تاریخی، فرهنگی میرویم. بهصورت گروهی و برای اینکه ارزانتر بشود، با مینیبوسهای قدیمی بنز دهه ۶۰. خیلی جاهای ایران از جنوب گرفته تا شرق و غرب. قرار بود برای نوروز ۹۷، یعنی یک سال و خردهای پس از سفر قونیه به مناطق زلزلهزده کرمانشاه برویم. اما تصمیم گرفتیم با توجه به اینکه تبلیغات برای زلزله کرمانشاه زیاد بوده، سفرمان خدماتی باشد به منطقهای دیگر. آقای بهنامیفر گفتند امسال برویم به منطقه محروم جازموریان در شمال سیستان. اما برخی اعضای گروه گفتند توان مالیاش را نداریم و خلاصه سفر اندک اندک داشت فراموش میشد. اما یک شب رفتم نزد آقای بهنامیفر و گفتم آقا برویم به همان جازموریان. پرسید چرا؟ گفتم یک حس عجیبی به من میگوید برویم به جازموریان. نمیدانم چرا، اما باید برویم. خلاصه هر جور بود این سفر رخ داد و گروهی رفتیم جازموریان. اوضاعش خیلی بد بود. نمیخواهم وارد جزئیات بشوم، اما امکاناتشان در حد صفر بود. بچههای آن روستا از ما خواستند که برایشان یک مدرسه بسازیم. ۳۷ دانشآموز بودند که توی یک کپر درس میخواندند. تعجب کردیم چرا چنین چیزی خواستند از ما. ما با این وضع مالی ضعیفمان رفتهایم سفر و حالا آنها از ما چنین درخواستی داشتند. قول ندادیم، اما گفتیم تلاشمان را میکنیم.
پس از سیزده به در با آقای بهنامیفر و خانم درخشان نشستی داشتیم و گفتیم گویا چنین مسئولیتی روی دوش ما نهاده شده. چگونه میتوانیم این درخواست بچهها را نادیده بگیریم؟ میشود بچهای را تصور کرد که در گرمای پنجاه درجه توی کپر درس بخواند؟ بنابراین شروع کردیم. دستمان خالی بود. ما نه در جازموریان آشنایی داشتیم که کارهایمان را انجام بدهد و نه برای خودمان هم امکان داشت که از شمال برویم به آنجا و کارها را پیگیری کنیم. شماره مدیر همان مدرسه که آقای کریمی باشد را گیر آورده و به ایشان زنگ زدیم. همه کارهای اداریاش را پس از دو ماه به پایان رساند و ما هم از تیرماه شروع کردیم به کار. ما پول واریز میکردیم به حساب آقای کریمی و ایشان هم مصالح میخرید و کار را پیش میبرد. ما برای پول جمع کردن، به مردم گفتیم. به همه دوستانی که در گوشی تلفنم شمارهشان را داشتم پیام دادم. و مدرسه را در ۱۵ مهرماه تحویل دادیم. ۴۶ میلیون و ۹۵۰ هزار تومان هزینه ساخت مدرسه شد که هنوز بخش اندکی از پولش را بدهکاریم. خیلی از شبکههای تلویزیونی، با من گفتگو کردند و همین باعث شد خیلیها مرا ببینند و بدانند هدفهای بزرگی دارم. بنابراین وقتی از آنها خواهش میکردم که کمک کنند، میگفتند چشم. ۳۷ دانشآموزی که توی کپر درس میخواندند، اکنون مدرسه ای داشته باشند با دو کلاس و یک دفتر و یک سرویس بهداشتی. پیش از آن دستشوییشان صحرا و بیابان بود. یکی دیگر از دوستان همنورد و کوهنوردم هشت میلیون تومان کمک کرد تا با آن کیف و کفش و لباس یکدست برای آن دانشآموزان بخریم. مدیر مدرسهای که هنوز هم ندیدهایم او را، میگوید تصور اینکه بچههای این روستا به این شیوه صاحب مدرسه و کیف و کفش شوند در باور نمیگنجد.